Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «همشهری آنلاین»
2024-05-01@12:43:00 GMT

قصه‌های احمد؛ از کربلا تا جفیر

تاریخ انتشار: ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۷۷۹۴۷۷۶

قصه‌های احمد؛ از کربلا تا جفیر

همشهری آنلاین_رابعه تیموری: در را که باز کرد، چشمش به مادر افتاد که مشغول جارو کردن حیاط بود: «سلام مامان» عذرا خانم سرش را بلند کرد و با دیدن احمد گفت: «چرا این‌قدر خاک و خلی شدی؟ بنایی می‌کردی؟ ‌» احمد جلوتر رفت و جارو را از مادر گرفت: «مسجد را با بچه‌ها تمیز کردم.» عذرا خانم جارو را از دست خسته و وارفته احمد قاپید و گفت: «خدا قبول کند مامان جان.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

برو اتاق استراحت کن.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید


لباست را هم بگذار توی لگن که برایت بشویم. برو، نمی‌خواهم با این حالت برایم جارو کنی.» وقتی دوباره مشغول جارو زدن شد، انگار که تازه چیزی یادش افتاده باشد، قد راست کرد و توی حیاط چشم چرخاند: «پیاده آمدی؟ پس دوچرخه‌ات کو؟ ‌» احمد در حالی‌که انگشتش را روی آب پر فشاردهانه شیلنگ می‌فشرد، جواب داد: «توی حجره آقا مرتضی پیرمردی کار می‌کند که راهش تا بازار خیلی دور است. دلم برایش سوخت، دوچرخه‌ام را به او دادم.» عذرا خانم سری تکان داد و با ناراحتی گفت: «دلت برای خودت نمی‌سوزد که چند ماه حقوقت را بابت آن دوچرخه دادی؟ از سر کار که برمی‌گردی، دیگر نا نداری پیاده بروی مدرسه. آخر...» احمد لباس کارش را از تنش درآورد.

آن را توی حوض پر از آب انداخت و شروع به چنگ زدن آن کرد: «خدا بزرگ است مامان جان. دوباره می‌خرم.»عذرا خانم تند تند جارو را روی موزاییک‌های کف حیاط کشید: «همه زحمت و سختی‌های دنیا را فقط برای خودش می‌خواهد...»

تانکی پر از کتاب!

سرش را از برجک تانک بیرون آورد و با دیدن فاضل دستش را تکان داد: «دیوار آهنی‌گیر آوردم! ‌» فاضل جلوتر رفت و نگاهی به بدنه آبکش شده تانک کرد: «چه چلویی بخوریم امشب! ‌» احمد از داخل تانک بیرون آمد و گفت: «می‌خواهم کتابخانه درست کنم. چند لاشه تانک هم برای دیوارهایش پیدا کردم.» فاضل خندید و جواب داد: «توی کتابخانه مسجد محلتان که خوب بروبیا راه انداختی. ببینم اینجا چکار می‌کنی.»
ـ باید تا وقتی سربازیم تمام شود، اینجا را خوب روبه‌راه کنم. بزرگ‌تر می‌سازمش که هم نمازخانه باشد و هم کتابخانه.
فاضل در حالی‌که به طرف قرارگاه می‌رفت، گفت: «من می‌روم کتاب جمع کنم.»

اگر برگردم. .

منصوره تا صدای احمد را شنید، عروسک را به گوشه‌ای پرت کرد و با عجله خودش را به درهال رساند: «عمو! ‌» احمد جلوی در زانو زد و با خنده گفت: «بدو بیا بغل عمو...» صدای خنده‌های‌ریز و شاد منصوره که بلند شد، حسین آقا رو به عذرا خانم گفت: «مگر احمد بیاید که ما خنده را روی لب این بچه ببینیم.» عذرا خانم لبخندی زد و جواب داد: «از بس از احمد محبت و خوبی دیده...» احمد منصوره را در آغوش گرفت و به اتاق آمد. منصوره با انگشت کوچکش قاب عکسی را که روی دیوار آویخته بود، نشان داد: «بابا! ‌» چشم‌های عذرا خانم و حسین آقا پر از اشک شد.

احمد جلو عکس ایستاد و منصوره لب‌هایش را روی صورت بابا چسباند. حسین آقا با بغض گفت: «یتیم‌های برادرت خیلی به تو عادت کرده‌اند. هر دفعه که می‌روی جبهه، طفل‌های معصوم بیقراری می‌کنند.» احمد منصوره را روی زانویش نشاند و در حالی‌که موهایش را نوازش می‌کرد، گفت: «این بار دیگر دفعه آخر است. سربازیم که تمام شود، بچه‌ها را می‌برم پیش خودم.» عذرا خانم استکان چای را جلو احمد گذاشت و گفت:

«برای دهم ماه رمضان با خانواده فریده قرار مجلس عقد گذاشته‌ام. تا آن موقع برمی‌گردی. نه؟ ‌» احمد کمی از چای را توی نعلبکی ریخت و حبه‌ای قند توی آن انداخت: «ان‌شاء الله...» منصوره تا نعلبکی را جلوی صورتش دید، تنه‌اش را جلوتر کشاند و با اشتها چای را هورت کشید.
ـ اگر برنگشتم، قالیچه و وسایل دیگرم بمانند برای منصوره و خواهرش. شما هم بیقراری نکنید و به خواست خدا راضی شوید. دعا کنید مثل حضرت علی(ع) با فرق شکافته شهید شوم.
نفس حسین آقابند آمد. عذرا خانم نمی‌توانست جلو لرزش دستش را بگیرد وچای داغ از لبه‌های استکان روی دستش می‌پاشید: «چی می‌گویی مادر؟...»

عملیات رمضان  ۲

کلاه و فانسقه‌اش را داخل نایلون گذاشت و منتظر ماند تا نوبتش برسد.
‌ـ سرباز وظیفه احمد ارزانی
احمد بلند شد و به طرف پنجره کوچک قرارگاه رفت.

ـ اسلحه...

احمد گوش تیز کرد تا از حرف‌های مسئول قرارگاه و کسی که آن طرف خط بود، سردرآورد: «با این نیروی کم شانس پیروزی عملیات خیلی کم است.»
مأمور پشت پنجره صدایش را بلندتر کرد: «لباس و اسلحه.» احمد با حواسپرتی نایلون لباس‌ها و اسلحه را به طرف او گرفت و پرسید: «کی عملیات داریم؟ ‌» مرد مهر را پایین برگه فشار داد: «به سلامت! ‌» احمد با دودلی برگه را گرفت و از قرارگاه بیرون آمد. فاضل خودش را به او رساند: «بالاخره این ۲ سال تمام شد.» احمد نگاهی به او کرد و گفت: «من نمی‌توانم با تو بیایم.» فاضل با تعجب پرسید: «چرا؟. . دوره سربازیت که کامل شده. دیگر چرا بمانی؟ ‌» احمد انگار که با خودش حرف می‌زند، جواب داد: «برای عملیات به نیرو احتیاج دارند.» فاضل کنار احمد نشست: «به همه سپرده بودم خبر عملیات را به گوش تو نرسانند.» احمد توی فکر بود و چیزی نمی‌گفت. فاضل می‌دانست هیچ چیز نمی‌تواند تصمیم احمد را عوض کند: «چند روز دیگر عقدکنانت است. من جواب عمه و فریده خانم راچی بدهم؟... تازه تو لباست را تحویل داده‌ای. دیگر نمی‌توانی توی عملیات شرکت کنی.»

اونیفورم عاریه‌ای

فرمانده با دیدن احمد سر جایش ماند: «تو که باز اینجایی! مگر نرفتی؟ ‌» احمد دستش را روی جیبش گذاشت تا اسمی که روی لبه جیبش دوخته شده بود، پنهان کند: «برای عملیات ماندم.» فرمانده نگاهی به لیست اسامی کرد و گفت: «ولی اسم تو توی گروه پاکسازی نیست... بگذار ببینم. اسم نادری اینجا هست. پس او کجاست؟ ‌» صدای آن طرف بی‌سیم احمد را از جواب دادن خلاص کرد: «سید پس چرا درو را شروع نکرده‌اید؟ فصلش می‌گذره‌ها! ‌» فرمانده نگاه سنگینش را از صورت احمد گرفت و بلند گفت: «برادرها خیلی هوشیارباشید. قدم به قدم اینجا گلکاری شده.» احمد با خوشحالی جعبه ابزار را برداشت و به طرف میدان مین رفت.

بچه‌ها با عجله پاکسازی را شروع کردند. وقتی احمد سیم چین را به طرف رگ‌های آهنی مین‌ها نزدیک می‌کرد، صورت معصوم منصوره جلوی چشم‌هایش جان می‌گرفت. شاخه‌های آهنی مین گوجه‌ای از خاک بیرون زده بود. احمد با احتیاط سیم چین را به طرف آن برد: «یا علی مرتضی(ع)» یک باره صدای مهیبی بلند شد و خاک فاصله زمین و آسمان را پر کرد. احمد روی زمین پاکسازی شده دراز کشیدو چشم‌هایش را بست. قطعه‌ای مین که در هوا سرگردان بود، نیم چرخی زد و به آرامی روی فرق سر احمد نشست... آن شب ۲۱ ماه رمضان بود...

وقتی احمد کلاس ششم عراقی بود، خانواده‌اش از عراق به ایران برگشتند. پدر شهید ۷ سال پس از شهادت او از دنیا رفته و ۷ سال بعد هم عذرا خانم سومین پسرش را از دست داده است. مادر این روزها در بستر بیماری است و سخت دلتنگ و ملتمس دعا...

شهید احمد ارزانی
نام پدر: حسین
تولد: ۱۳۴۱ کربلا
 شهادت: ۱۳۶۲‌ـ جفیر
 مزار: قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س)

_________________________________________________________
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۱

کد خبر 760842

منبع: همشهری آنلاین

کلیدواژه: عذرا خانم حسین آقا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۷۹۴۷۷۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

عکسی جالب؛ دست سفت احمدی‌نژاد با احمد جنتی در مراسم ختم

احمدی نژاد در مراسم ختم همسر دبیر شورای نگهبان با ژست خاص در کنار احمد جنتی را ببینبد. منبع: پارسینه

دیگر خبرها

  • حال و هوای مرقد مطهر حضرت عباس(ع) در کربلا
  • برپایی ۱۷۰ موکب از استان اصفهان در عراق برای زائران اربعین
  • عکسی جالب؛ دست سفت احمدی‌نژاد با احمد جنتی در مراسم ختم
  • مطالبات کارگران مازندران پیگیری می شود
  • پیش‌بینی برای حضور ۳۰ میلیون زائر در اربعین سال جاری
  • پیش‌بینی برای حضور ۳۰ میلیون زائر در اربعین امسال
  • عکس| میثم مطیعی هشدار داد: کربلا رخ می‌دهد، نه ظهور
  • دشوارترین عملیات نظامی در دوران جنگ با عراق /کدام فرمانده سپاه به در روز اول به شهادت رسید؟
  • حرکت جبهه جهانی انقلاب، مستحکم‌تر و نیرومندتر از پیش
  • لشکر پیروز ۲۵ کربلا در جبهه مقاومت درخشیده است